بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
پارادوكسِ آيا خداوند مىتواند سنگى بيافريند كه خود نتواند آن را بلند كند؟
اين (پرسش) كه در جامعهى خداناباوران بسيار رايج است، در نگاهِ اوّل شايد سردرگمكننده به نظر برسد ولى بعد از بررسىِ مفاهيمِ بهكار رفته در داخلِ آن، سفسطهبودنش هويدا خواهد شد و خودِ سؤالكننده به اشتباه بودنِ سؤالش پِـى خواهد بُرد و خواهد دانست كه سؤالش متشكّل از مفاهيمِ متناقض[1] است.
اِشكالِ موهوم در قُدرتِ خدا
اگر به اين پرسش پاسخِ مثبت داده شود؛ يعنى اينكه: بله، خداوند مىتواند سنگى بيافريند كه خود نتواند آن را بلند كند. در اين صورت سنگى هست که خداوند نمىتواند آن را بلند کند و از بلند كردنِ آن عاجز است.
اگر جوابِ منفى داده شود؛ يعنى اينكه: نهخير، خداوند نمیتواند سنگى بیافریند كه خود نتواند آن را بلند كند. در اين صورت خداوند از خلق كردنِ همچنين سنگى عاجز است.
در هر دو صورت نسبتِ عجز به خداوند پابرجاست. در پاسخِ اوّل: عجزيّت در بلند كردن، و در جوابِ دوّم: عجزيّت در خلقِ آن و هر دو پاسخ مشکل را حل نمیکند.
پُرسشهاىِ مُشابه
آیا خداوند میتواند خود را نابود کند!؟ آیا او میتواند بچّهدار شود!؟ آیا او میتواند خدایی مانندِ خود بیافریند!؟ آیا میتواند جزء/قطعهى چیزی را بزرگتر از كُلِّ آنچیز كند!؟ آيا مىتواند کُلِّ يك چيز را كوچكتر از جزء آن چيز كند!؟ آيا مىتواند شكلى را در يك زمانِ واحد هم مربّع و هم دايره و هم مثلّث نمايد!؟ و يا اينكه يك چيزى در آنِ واحد هم موجود/هست و هم معدوم/نيست باشد!؟ ساعت در استانبول همين الآن هشتِ صبح است آيا خداوند مىتواند ساعت را هم هشتِ صبح و هم هفتِ شب بگرداند!؟ و غيره…
مقدّمه
همهى اين پرسشهايى كه در شكلها و صيغههاى مختلف آمدهاند در اصل از يك ريشه و مدّعىِ عجز/ناتوانى و نقص در صفتِ قدرتِ خداوندِ متعال است، بنابراين در اين مقاله سعی خواهد شد كه به جایِ پاسخ دادن به تکتکِ اين پرسشها عموماً به بررسىِ مبناىِ آنها و خصوصاً به بررسى صفتِ قُدرت پرداخته شود؛ زيرا كسى كه به اصل و مبنایِ چيزى پىببرد، مسلّماً به مسائلى كه از آن صادر مىشود به آسانى پِـى خواهد برد.
بعضى از صفاتِ خداوند و تعلّقاتِ آنان
خداوندِ متعال داراى صفاتى است مانند: عِلم، اراده، قُدرت/توانايى، سَمع/شنوايى، بَصَر/بينايى و كلام.
هر كدام از اين صفتهاىِ خداوندِ متعال داراىِ تعلّقاتى خاص هستند.
صفتِ علم و تعلّقِ آن
خداوندِ متعال داراى صفتى است به نامِ صفتِ علم/دانايى كه به وسيلهى آن همهى معلومات -از ازل تا ابد، بدونِ سَبقِ جهل- بر وى منكشف و ظاهر هستند.
صفتِ علم به واجبات، ممكنات و مستحيلات تعلّق دارد؛ يعنى: خداوندِ متعال با علمِ ازلىِ خود همهى معلوماتى كه از واجبات هستند، مثلِ ذات و صفاتِ خودش را مىداند و همچنين معلوماتى كه از مستحيلات هستند، مثلِ شريك و فرزندِ خدا را مىداند كه ناشُدنى و غيرِ ممكن هستند و ديگر امورى كه از ممكنات هستند را نيز مىداند[2].
صفتِ بَصَر و تعلّقِ آن
يكى ديگر از صفاتِ خداوندِ متعال كه صفتِ بَصَر/بينايى[3] است به موجودات يعنى: ممكنات و واجبات تعلّق مىكند؛ يعنى: خداوندِ متعال با صفتِ بصرِ ازلىِ خود فقط ممكنات و واجبات كه از موجودات هستند را مىبيند و به مستحيلات تعلّق نمىكند؛ يعنى مستحيلات را نمىبيند؛ چون مستحيلات امورى هستند كه امكان ندارند وجود داشته باشند و وجودشان مُستَحيل/غيرِ ممكن است و چيزى كه امكان ندارد وجود داشته باشد چگونه ديده شود!؟
صفتِ قُدرت و تعلّقِ آن
صفتِ قدرتِ خداوندِ متعال صفتى است كه خداوند به وسيلهى آن بَر وفقِ ارادهى خود همهى ممكنات را ايجاد/خلق و اعدام/نابود مىكند.
اين صفت فقط به ممكنات تعلّق مىكند؛ يعنى خداوندِ متعال با صفتِ قدرتِ خود فقط ممكنات را مىآفرينَد و يا از بين مىبرد، نه واجبات و مستحيلات را؛ چون امورى كه ذاتاً غيرِ ممكن و ناشُدنى هستند، چگونه بوجود بيايند!؟
توضيحِ بيشترِ دربارهى صفتِ قُدرت
هر آن چه كه در اين جهان هستى وجود دارد، خداوندِ متعال با صفتِ قدرتِ خود آفريده است.
اينكه كه گفته مىشود: “خداوندِ متعال به همهچيز قادر است” منظور از “همهچيز” همهىِ آن چيزهايى كه در اصل هم امكان دارد وجود داشته باشند و نيز امكان دارد كه وجود نداشته باشند.
پس خداوند به خلق كردن و يا خلق نكردنِ همهى اين ممكنات قادر است و بعد از خلق كردنِ آن به نابود كردن و يا نابود نكردنِ آن قادر است، نه به آن چيزهايى كه در اصل امكان ندارد وجود داشته باشند. يعنى: قدرتِ خدا به چيزهايى كه در دايرهى امكان است تعلّق مىكند نه به چيزهايى كه در دايرهى مستحيلات يا واجبات است.
آيا قُدرتِ خدا محدود است؟
خير، اينكه گفته شد: “قدرتِ خدا فقط به ممكنات تعلّق مىكند” اين نه تنها محدود كردنِ قدرتِ خدا نيست بلكه روشِ درك و فهمِ دُرُستِ قُدرتِ اوست.
مثلاً اگر از كسى خواسته شود كه با گوشَش ببيند و با چشمَش بشنود. در صورتِ عدمِ توانايى، نمىتوان او را به عجزيّت نسبت داد. همانگونه در صورتِ (عدمِ توانايى) به مستحيلات نيز نمىتوان به ناتوانى نسبت داد.
هر چند كه گزينهى اوّل از ممكناتِ عقلى است و از لحاظِ عقل امكان تخلّف وجود دارد، امّا در نظامِ هستى همچنينكارى از محالاتِ عادى يعنى: عادتاً امكان ندارد اتّفاق بيفتد و مُستبعَد است؛ زيرا كه در سنّتِ خدا در كائنات ديدن با چشم و شنيدن با گوش است.
امّا در گزينهى دوّم تحقّق يافتنِ همچنين چيزى از محالاتِ عقلى است و تحتِ هيچ شرايطى امكانِ تخلّف وجود ندارد و آن تَوَّهُمِ ناتوانى نيز از خودِ فعل است نه فاعل؛ يعنى: اينكه فعل امكان ندارد بوجود بيايد، نه آنكه فاعل ناتوان است.
.كما آنكه در مثالِ سابق چشم قابل و محلِّ شنيدن نيست و گوش قابلِ ديدن، نه اينكه آن شخص ناتوان باشد
محلِّ تناقض؟
گفته شد كه: “همهى پرسشهاى مذكور تشكيل شده از مفاهيمِ متناقض، مغالطه و سفسطه است و ارزش كلامى ندارد زيرا برای دگرگون نشان دادنِ حقیقت است” شرحِ آن
به عنوانِ مثال: آيا ممكن است عددِ چهار كه يك عددِ زوج است در آنِواحد هم زوج باشد و هم فرد؟ جواب: سؤال اشتباه است و متناقض؛ چون مفهومِ “زوج” و مفهومِ “فرد” دو مفهومِ متناقض باهم هستند و محال است كه مفهومِ زوج با مفهومِ فرد در يك عدد جمع شود!
مفهومِ زوج و فرد
مفهوم زوج: هر واحدى كه يكى ديگر از جنسِ خود با آن باشد را زوج گويند. و در اصطلاحِ حسابِ قديم بمعنىِ عددى كه چون آن را نصف كنند هر دو حصّه مساوى باشد. و در علمِ حساب اگر عدد منقسم شود به متساويَينِ صحيحَين آن را زوج خوانند و اگر نشود فرد. و يا آنچه مقابل و خلافِ فرد باشد. و مفهومِ فرد: آنچه مقابل و خلافِ زوج باشد[4]
تفكيكِ مفهومِ زوج و فرد
معنىِ زوج فرد نبودن و معنىِ فرد زوج نبودن است. حال چگونه يك عددِ مشخّص همزمان هم زوج باشد؛ يعنى فرد نباشد و هم فرد باشد؛ يعنى زوج نباشد؛ يعنى هم باشد هم نباشد!؟ اين دو مفهوم تحتِ هيچ شرايطى با هم جمع نمىشوند. و مانع از اجتماع آنان، نه شرع است، نه عُرف و نه عقل بلكه مانع خودِ مفهومِ محكومٌ عليه يعنى: همان مفهومِ زوج است كه مفهومِ فرد را در خود نمىپذيرد و همچنين مفهومِ فرد كه مفهوم زوج را نمىتواند در خود بگنجاند
يا اينكه اگر زوج را به دو قسمت تقسيم كنيم در اصل بايد به دو قسمتِ مساوى تقسيم مىشود حال زوجى كه هم فرد است در صورتِ تقسيم شدن به دو قسمت چگونه در آنِ واحد هم به دو قسمت مساوى تقسيم شود و هم به دو قسمتِ مساوى تقسيم نشود!؟ پس جمع شدنِ دو مفهومِ مخالف با هم ممكن نيست و مستحيل است و ناشُدنى
مُعمّاىِ سنگ و توانايىِ خدا
به وجود آوردن و يا آفريدنِ سنگى كه خداوندِ متعال نتواند آن را بلند كند، امرى است ناشُدنى و غيرِ ممكن؛ زيرا سنگ مخلوقى است از مخلوقاتِ خداوندِ متعال و همهى مخلوقاتِ خداوند داراى عرض، طول و عمق هستند؛ يعنى: مقدار و وزنِ معيّنى دارند و قابلِ حمل هستند و نه تنها خداوندِ متعال بلكه انسان نيز مىتواند با وسيلههاى پيشرفته اجسامِ بلند را بلند كند و اين در دايرهى ممكنات است
اكنون نسبت دادن ناتوانايى به خداوندِ متعال كه داراى قدرتِ و توانِ نامحدود است براى بلند كردنِ آن سنگِ محدود، امرى است نامعقول و سفسطه
پارادوكس در توانايىِ خدا و سنگ
:سنگى كه خدا آفريده است دو حالت دارد
حالتِ اول: سنگ مخلوق است و نامحدود؛ يعنى غيرِ قابلِ حمل. در اين صورت مفهومِ سنگِ مخلوق يعنى: محدود و قابلِ حمل بودن با مفهومِ نامحدود يعنى: غيرِ قابلِ حمل بودن در يك نقطه يعنى: در سنگ جمع نمىشوند؛ يعنى سنگ نمى تواند هم قابل حمل و هم غيرِ قابلِ حمل باشد
به عبارتى ديگر: غيرِ ممكن است كه سنگى باشد محدود يعنى: قابلِ حمل و در عينِحال نامحدود يعنى: غيرِ قابلِ حمل، اين امكان ندارد؛ زيرا اين دو مفهوم نقيضِ همديگر هستند و اجتماعُالنَّقيضَين از محالاتِ عقلى است
.حالتِ دوم: سنگ مخلوق است و هر مخلوقى محدود است؛ بنابراين سنگ نيز مانند هر مخلوقى قابلِ حمل است
اگر خدا بخواهد
اگر خداوند بخواهد مىتواند عددِ چهار را فرد كند!؟ جوابِ اين سؤال نه مثبت است نه منفى بلكه جواب ندارد چون همانگونه كه بيان شد مفاهيمِ داخل سؤال متناقض است و دو مفهومِ مخالف و متناقض -در حدِّ ذاتِ خود- با هم جمع نمىشوند و از مستحيلات است
حال نسبت دادنِ مستحيلات به خواست و قدرتِ خدا -كه منزّه است از مستحيلات و با آنها ارتباط ندارد- مغالطه است يعنى: برای دگرگون نشان دادنِ حقایق، بازى با مفاهيم و فريبِ دادنِ ذهنِ مخاطب است
تفكيكِ پرسش
در اصل معنىِ سؤال اين گونه است: اگر بخواهد مىتواند مفهومِ زوج كه نقيض و مقابلِ مفهومِ فرد است را با مفهومِ فرد كه نقيض و مخالفِ مفهومِ زوج است جمع كند!؟
به عبارتى ديگر: اگر خدا بخواهد آيا ممكن است مستحيل ممكن باشد؛ يعنى ناشُدنى شُدنى باشد!؟ آيا ممكن است چيزى هم باشد هم نباشد!؟
.زوج با فرد، هستى با نيستى و ممكن با مستحيل جمع نمىشود زيرا كه در غيرِ اينصورت قلبِ حقايق مىشود
پاسُخى از جنسِ پُرسش
در ابتدا عرض شد كه اينگونه پرسشها اصلا پرسش نيستند كه نياز به استدلال داشته باشند بلكه كافى است كه محلِّ اشكال بيان شود، آن وقت است كه شبهه خودبهخود بر طرف خواهد شد، با اينوجود به اين سفسطه مىتوان مِنبابِجدل از جنسِ خودش پاسخ داد و گفت كه: بله خداوندِ متعال به همه چيز قادرِ مطلق است، زيرا خداوندى كه چشم را آفريد و در آن آسمانها و كوهها را قرار داد، طورى كه خداوند اجسامِ بزرگ مثل درختان و كوهها و زمين و آسمانها را در عدسىِ چشم كه به اندازهى يك حبّه عدس كوچك است قرار داده است و بينايان قادر به ديدنِ آنها هستند، همانگونه نيز خداوند بر هر چيزِ ديگرى تواناست.
دركِ بيشتر
براى دركِ بيشتر و عميقترِ اينگونه مسائل بايد به چند تا از اصطلاحاتِ و مفاهيمِ فلسفى/كلامى مانندِ مفهومِ محال و اقسام آن و واجب و ممكن پرداخت
حُكم چيست؟
حكم در اصطلاحِ متكلّمين: “إِثباتُ أَمرٍ لِأَمرٍ أَوْ نَفيُهُ عَنهُ[5]” يعنى: حکم، عبارت از اسناد دادنِ امری است به امرِ دیگر، به ایجاب یا به سلب
مثال براى اثبات: “خداوند موجود است” در اين جمله موجوديت/هستى به خداوند نسبت داده شده است؛ يعنى به وجودش حكم داده شده است
.مثال براى سلب: “سيب سفيد نيست” در اين جمله صفتِ سفيدى از سيب سلب/گرفته شده است
تعريفِ حكمِ عقلى
منظور از حکمِ عقلى، حكمى است که عقلِ آدمى عارى از هر گونه حیثیّتِ شرعى و يا عرفى به آن پى مىبرد/كشف مىكند، وضع نمىكند؛ يعنى عقل به طورِ مستقل و بدونِ هدایتِ شرع و يا عرف آن را درک و كشف مىكند.
به عبارتى ديگر: “ما يُفهَمُ مِن مُجرَّدِ العقلِ مِن غيرِ تكرارٍ وَلا وَضعِ واضعٍ[6]“؛ يعنى: حكم عقلى حكمى است كه به مجردِ عقل و بدون تكرار و وضعِ واضع فهميده مىشود. يعنى عقل بدونِ توجّه به عادت و تجربه و شرع آن را درك میکند.
مانند آن که: عقلِ آدمى درک میکند که جمعِ میان دو نقیض ممتنع است، و یا آن که: هر کل بزرگتر از جزء است، و يا اين كه: عددِ دو از عددِ يك بيشتر و عدد يك از عددِ دو كمتر است
اقسامِ حكمِ عقلى
حكمِ عقلى بر سه گونه است: واجب، ممكن و مستحيل
مناطقه میگویند: اگر محمولی را به موضوعی نسبت دهیم، مثلاً بگوییم: “الف، ب است”. رابطۀ “ب” با “الف” یکی از کیفیّتهایِ سهگانهى “واجب، ممكن و مستحيل” را خواهد داشت. يا واجب است كه “الف” “ب” باشد يا مستحيل و يا ممكن
واجبِ عقلى
:رابطهى بين “الف” و “ب”
يا این رابطه، رابطۀ ضروری است؛ یعنی حتمی و اجتنابناپذیر و غیرِقابلِتخلّف است، و بهعبارتِدیگر: عقل ابا دارد که خلافِ آن را قبول کند[7]. اين حكم حكمى است كه از لحاظِ عقل و در نفسِامر واجب است. و وجوبش ذاتى است و تحتِ هيچ شرطى تخلّفپذير نيست
مستحيلِ عقلى
اين رابطه بين “الف” و “ب” كه ذكر شد، یا برعکس است؛ یعنی رابطه، رابطۀ امتناعی است؛ یعنی محال است که محمول، عارضِ موضوع گردد. و به عبارتى: عقل از قبولِ آن ابا دارد[8]. همچنين به هيچ وجه، امكانِ تخلّف وجود ندارد
ممكنِ عقلى
رابطهى مذكور بين “الف” و “ب”، این رابطه به گونهایاست که میتواند مثبت باشد و میتواند منفی باشد؛ یعنی هم قابلِ اثبات است و هم قابلِ نفی. و به بیانِ دیگر: عقل نه از قبولِ آن ابا دارد و نه از قبولِ خلافش[9]. اينسان حكم را، حكمِ ممكنِ عقلى گويند
مثالِ واجبِ عقلى
مثلاً اگر رابطهى عدد چهار را با جفتبودن در نظر بگیریم، این رابطه رابطهى ضروری و حتمی است، عقل از قبولِ خلافِ آن ابا دارد. عقل میگوید: عددِ چهار، جفت است بالضَّرورت و بالوجوب. پس آنچه بر این رابطه حاکم است وجوب و ضرورت است بدونِ تخلّف
مثالِ مستحيلِ عقلى
ولی اگر بگوییم عددِ پنج جفت است. رابطه، رابطهى امتناعی است؛ یعنی عددِ پنج از جفت بودن امتناع دارد و عقل ما هم که این معنا را درک می کند از قبولِ آن ابا دارد. پس رابطهى حاکم میان عدد پنج و جفتبودن امتناع و استحاله است
نيز مانند جسمی که در آنِ واحد هم مربع باشد و هم مثلث، و اين حكم به صرفِ نظر از هر مصدرى كه باشد حكمى است مستحيل
مثالِ ممكنِ عقلى
اما اگر بگوییم امروز هوا آفتابی است. رابطه، یک رابطهى امکانی است؛ یعنی طبیعتِ روز نه اقتضا دارد که حتماً آفتابی باشد و نه اقتضا دارد که حتماً ابری باشد. بر حسبِ طبیعتِ روز هر دو طرف ممکن است. در اینجا رابطهى میان روز و آفتابی بودن رابطهى امکانی است. در اين حكم، بر خلافِ حكمِ وجوب و امتناع، امكانِ تخلّف وجود دارد، ولى در آن دو حكمِ سابق، امكانِ تخلّف تحتِ هيچ شرايطى متصوّر نيست
ومن اللَّه التَّوفيق
[1] تناقض یا پارادوکس: آوردن دو واژه یا دو معنی مخالف است؛ طورىكه وجودِ یکی نقضِ وجودِ دیگری است. به عبارتى در غلط انداختن حقيقت و دگرگون نشان دادن آن.
[2] حقيقة العلم: صفةٌ أزليَّةٌ ينكشف بها للَّه تعالى كلُّ معلومٍ على ما هو انكشافًا لا يحتمل النَّقيض بوجهٍ من الوجوه… وهو يتعلَّق تعلُّقًا تنجيزيًّا قديمًا بجميع الواجبات والمستحيلات والجائزات. التَّهذيب شرح السَّنوسيَّة، سعيد عبد اللطيف فودة، (ص 27).
[3] هي صفة أزلية ينكشف بها لله تعالى كل موجود. التَّهذيب شرح السَّنوسيَّة، سعيد عبد اللطيف فودة، ص: (52).
[4] لغت نامه دهخدا واژه زوج
[5] تهذيب شرح السنوسية، أم البراهين. تصنيف سعيد عبد اللطيف فودة (ص 26)، دار الرازي، الطبعة الثانية (1425هـ، -2004م)، عمان، أردن
[6] تهذيب شرح السنوسية، (ص 27)
[7] عدم قبول الانتفاء في العقل. أو: ما لا يتصور في العقل عدمه. همان منبع (ص 27)
[8] انتفاء قبول الثبوت في العقل. أو: ما لا يتصور في العقل وجوده فلا يصح في العقل ثبوته. همان منبع (ص 27)
[9] قبول الثبوت والانتفاء في العقل. أو: ما يصح في العقل وجوده وعدمه. همان منبع (ص 27)